خدایا با من حرف بزن
-bidi: embed;">مرد نجوا کنان گفت: (ای خداوند بزرگ با من حرف بزن!)و چکاوکی با صدای قشنگش خواند، اما مرد نشنید. مرد دوباره گفت: ( با من حرف بزن! ) برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین افکن شد، اما مرد باز هم نشنید.مرد نگاهی به اطراف انداخت و گفت : (ای خالق توانا، پس حداقل بگذار تامن تو را ببینم.) ستاره ای به روشنی درخشید، اما مرد فقط روبه آسمان فریاد زد: (پروردگارا به من معجزه ای نشان بده!) کودکی متولد شد و زنگی تازه ای آغاز گردید، اما مرد متوجه نشد وبا نا امیدی ناله کرد: (خدایا، مرا به شکلی لمس کن وبگذار تا بدانم اینجا حضور داری!) اما مرد با حرکت دست، پروانه را از خود دور کرد وقدم زنان رفت!